سلیمان گفت چیز تازه ای بر زمین نیست
همانگونه که افلاطون نیز چنین پنداشته بود
گاهی جذابیت زندگی به خاطر اتفاقات پیش بینی نشده ای است که حتی روحت هم از آنها خبردار نیست. درپایتخت نمادی وجود دارد که هر کدام از ما رابطه ی شخصی خودمان را با آن داریم.
سال ها پیش زمانی که خیلی کوچک بودم حدود پنج شش سالگی وقتی برای سفر به فرودگاه مهرآباد نزدیک می شدیم هیجان سفر و سوار شدن به هواپیما به اوج می رسید همیشه در میان این هیجان توده بزرگ سفیدی حضور داشت. توده ای سفیدکه با رنگ های فیروزه ای، زیبایی مرموزی را برای من ایجاد می کرد.
پدرم داستانهایی از آن می گفت که حالا چندان یادم نمی آید. سازه ای بزرگ، سفید و پرهیبت که گاهی حالات متفاوتی مثل ترس، تعجب و حیرت و کنجکاوی را در من ایجاد می کرد. می شنیدم که این برج، حجم عظیمی از سنگ است؛ اما هیچ نمی دانستم معنی آن چیست. با گذر زمان حس های متفاوتی را با این سفید پوش شهر تجربه کردم چه در زمان هایی که در پای آن منتظر دیدار کسی بودم و چه در اتفاق های اجتماعی که حضورش به قول حسین امانت مانند پدری جمعیت شرق شهر را بغل کرده. گذر زمان مرا با مردی آشنا کرد که این توده های سفید رنگ را تولید کرده بود و در چیدمان آن ها نقش مهمی داشت “استاد غفار داورپناه”
حدود شانزده سال پیش بودکه اتفاقات متعددی مرا رساند به کارخانه ساخارا و این شروع یک تولیدکنندگی تمام عیار بود. یک سال بعد از ورودم متوجه شدم که بنیانگذار این کارخانه، استاد غفار داورپناه است؛ کسی که سنگهای میدان شهیاد را تولید کرده . این برایم به این معنی بود که من هم بخشی از شهیاد هستم و اتفاقاً ازهمان انبوه سنگ های سپیدی که همیشه برایم سؤال بوده . این موضو ع مصادف شد با خبر آمدن عمو غفار به کارخانه از زبان خسرو داورپناه-که افتخار شراکت با وی را طی این شانزده سال دارم- و من منتظر بودم تا پاسخ بزرگترین پرسش کودکی ام را بگیرم؛ آن هم به واسطه ی دیدار با یکی از سازندگان برج آزادی؛ کسی که سنگ آن را تولید کرده.
عموغفار آمد؛ پیرمردی دوست داشتنی اما مقاوم وجدی. جدیت را از نگاه و نفوذکلامش حس می کردیم.آن روز فرصتی برای پرسیدن و شنیدن دست نداد؛ اما چندی بعد که عمو غفار دوباره به کارخانه آمد، موقع اتمام کار وقتی داشت از پله های طبقه دوم پایین می رفت، دوان دوان خودم را به او رساندم و گفتم:
“استاد غفار من می خواهم زندگینامه ی شما را بنویسم.” ایستاد، لبخندی زد و انگار که در دلش بگوید این جوانک چه می گوید، پاسخ داد: “باشد” و رفت. بعدها مجدداً درخواستم را عنوان کردم ، ولی ایشان این بار گفتند:”نه، من حرفی ندارم بزنم.” همان جا با جمله ای از دل برآمده بود،گفتم: ” استادغفار شما مدیونید!” حالتش جدی شد و پرسید: ” من مدیون چه چیزی هستم؟” و من هم در جواب گفتم: ” شما مدیون نسل ما هستید و ما باید بدانیم مردانی چون شما چگونه فکر می کردند، چگونه زیست می کردند تا رهنمون ما باشد.” درنهایت گفت به من خبر می دهد.
تا اینکه روزی خسرو به من گفت عمو غفار گفته با او تماس بگیرم. با وی تماس گرفتم و قرار گذاشتیم و
اینگونه اولین دیدار برای شنیدن داستان و روایت ایشان از صنعت سنگ رقم خورد.
آرام آرام استاد غفار برای من هم شد عمو غفار. پای صحبتهایش نشستم و با دوست خبرنگاری جلسات را
پیش از این پیگیری کردیم.در جلسات ابتدایی صحبت کردن برای ایشان سخت بود.عمو غفار یک بار گفتند: “پیش از این خیلی ها به من گفتند در این باره صحبت کنم، اما من حرفی نداشتم بزنم.”
بعدها متوجه شدم سختی های زندگی، حوصله ی حرف زدن را از این مرد بزرگ دوست داشتنی گرفته است. اتفاقی که ممکن است برای خیلی های دیگر هم بیفتد .
زمانیکه استاد غفار از دنیا رفتند، ما تصمیم گرفتیم کاری متفاوت انجام دهیم و همایش و یادبودی برای
بزرگداشت ایشان برگزار کنیم. این برنامه ابتدا همزمان شد با اتفاقات 1401 و وقفه ای در برگزاری آن افتاد؛
وقفه ای که به من فرصت بیشتری برای فکر کردن داد و در تنهایی به این نتیجه رسیدم که عمو غفارهای زیادی بودند که باعث ساخته شدن شهیاد شدند. چرا به داستان آنها هم نپردازیم؟ می توانیم از پدربزرگ با وقارسفیدپوش شهر(شهیاد) هم بگوییم و این شد شروع یک پروژه ی جذاب برای اینکه بخواهیم در یک همایش، گپ وگفت تازه ای را ایجاد کنیم .
همزمان با این موضوع ما تصمیم گرفتیم تا به پاسداشت یاد و خاطره همه کسانیکه این بنای ماندگار و با شکوه و به قول آقای دکتر مظاهریان، زیبا صورتی که نمیتوان از آن چشم برداشت، را برای ما بجاگذاشتند نمادی سنگی از برج آزادی را حجاری کنیم. برای همین قطعه سنگی از دل زمین به امانت گرفتیم و دستان هنرمند عزیزمان آقای علیرضا دستوریان آنرا به هیبت بنای آزادی در آورد. از همان ابتدا در این فکر بودیم که این نماد به مکانی مناسب و در شان هدیه داده می شود. ایده های متفاوت و متنوعی وجود داشت از جمله موزه آقاخان بخاطر فعالیت و حمایت این موزه درباره هنر و فرهنگ ایرانی.
در بین این ایده ها دوست عزیزمان آقای مهندس شهروز شایگان ایده قابل تاملی را مطرح کردند. هدیه به محل پرورش و آموزش چندین نفر از اساتید خالق این اثر به یادماندنی و با شکوه دانشگاه تهران، دانشکده هنرهای زیبا.
در طی سال هایی که درباره بنای آزادی خواندم، شنیدم و گاهاً با او همنشین شدم به دنبال شناخت و درک روح حاکم بر تفکر آن دوره بودم که توانست این بنای کم نقص، پایدار و به قول آقای مهندس سید محمد بهشتی، تکرار ناپذیر را برای ما به یادگار بگذارد. به نگاه بنده یکی از شاخصه های آن تفکر پیوند محکم بین صنعت و دانشگاه، تولید، علم و تجربه بود که از کلام و شعار خارج شده بود و به عمل رسیده بود.
رابطه ای متقابل در فضای پذیرش و بر اساس شنیدن یکدیگر در بین طراح، محاسب، استادکاران، مجریان و صنعتگران در تمام سطوح اجرایی– صحبت در این باره بسیار هست که در این مقال نمی گنجد و امیدوارم در آینده نزدیک فرصت گفتگو و هم اندیشی در این باره مهیا بشود.
در فرهنگ کهن ایران؛ هدیه نشانی بود از مهر پیوندی از دل و دعوتی برای ماندن در خاطر یکدیگر و ما نیز به رسم پیشینیانمان در همایش مورخ 29مهرماه 1403(به مناسبت پنجاهمین سالگرد تاسیس بنای شهیاد) در هتل استقلال (هیلتون سابق) طی مراسمی باشکوه این نماد سنگی را به دانشکدگان هنرهای زیبایِ دانشگاه تهران به ریاست آقای دکتر حامد مظاهریان پیشکش کردیم و بعد از آن دوباره طی مراسمی در دانشکده هنرهای زیبا، مورخ 22 اردیبهشت ماه1404 با حضور اساتید دانشگاهی ازجمله آقایان دکتر ساعد سمیعی، دکتر پیروزحناچی، مهندس فرامرز شریفی و… ، صنعتگران، دانشجویان، معماران و فعالان صنعت ساختمان نماد سنگی شهیاد در بخشی از زادگاه تفکرخالقینش آرام گرفت.
بخش تأثیرگذار مراسم، پیام تصویری حسین امانت بود که از خارج از کشور ارسال شده بود. او با لحنی صمیمانه و انسانی، از دانشجویان معماری خواست تا در زندگی حرفهای خود، به ارزشهای انسانی، زیباییشناسی، و هویت شهری توجه کنند. او گفت: «اگر میخواهید بنایی بسازید که ماندگار شود، اول باید شهر را دوست داشته باشید. هر دیوار، هر پنجره و هر گذرگاه، بخشی از داستان مردم است».
فلسفه ما از هدیه این نماد سنگی به دانشگاه تهران نمایشی از احترام به میراث معماری، مسئولیت اجتماعی صنعت و اهمیت نهاد آموزش در شکلدهی به هویت ملی بود. در جهانی که سرعت تحولات گاه ما را از ریشههایمان دور میکند، این یادمان کوچک ما را به درنگ و تأمل فرا میخواند؛ برای اینکه بدانیم آزادی، پیش از آنکه بنایی در غرب تهران باشد، روایتی است از هویت، تلاش، زیبایی و تعلق.
این یادمان، نمادی از پیوندی جدید است؛ پیوند میان گذشتهی پرافتخار، حالِ مسئلهدار و آیندهی امیدوار؛ پیوندی که سنگ، به عنوان یکی از قدیمیترین ابزار بیانی بشر، آن را بازتاب میدهد. و بالاخره آزادی به خانه اصلیش، یعنی دانشگاه رسید.
در فرهنگ کهن ایران هدیه نشانی بود از مهر، پیوندی بود از دل و دعوتی برای ماندن در خاطر هم.
چه سکه ای زرین، چه اناری سرخ، گلی خوشبو یا تحفه ای دیگر…
چه در نوروز، چه در مهرگان، جشن گلدان، شب یلدا و یا حتی بی بهانه همه برای آن بود که حضور یکدیگر را در خانه و دل هم به یادگار بگذاریم.
هدیه دادن رسم باستانی ما برای بر جای گذاشتن نشانی از مهرمان در زندگی دیگری ست.
امروز ما همچنان به این رسم وفاداریم، هدیه ما از جنس زمین است، بخشی از خاک ما، یادگاری از دل طبیعت.
سنگ را از دل زمین به امانت گرفتیم، تراشیدیم و آراستیم تا جلوه ای از مهر ما باشد در سرای دانشگاه.
در دل این سنگ پیامی از پیوند، ریشه ها و مهر ما نهفته است.
این هدیه ایست برای پاسداشت دانایی، برای ستایش خرد و خلاقیت، تا پلی باشد میان دانش و تجربه، میان تفکر و تولید.
ما بر این باوریم که صنعت بی پشتوانه ی علم بی ریشه می ماند. و علم اگر از تپش میدان عمل دور بماند بی اثر خواهد بود.
این دو تنها در پیوند با یکدیگر معنا مییابند و آینده بر شانه های همین هم افزایی استوار خواهد شد.
و این نخستین فصل از داستانی ست که با هم خواهیم نوشت


