یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
من موندم که اگه بجز خدا کسی نبود، پس چرا باز یکی بود؟ ولی راویان اخبار گفتند: «به تو ربطی نداره!» البته یه پیرمردی هم بود.
پیرمردی که عاشق مشروطه بود، اما نه از اونایی که با کراوات تو کافهها بحث سیاسی میکنن. نه! این یکی بیشتر «مشروطهچی درونگرا» بود. تو مشهد زندگی میکرد و بهخاطر فضای خفقانی که حتی گلدونهای شمعدونی هم شکایت میکردن، نمیتونست به کسی بگه که دلبستهی قانون و آزادیه.
یه روز که تو کوچه قدم میزد، پیرزن فضول محل با نوهاش از روبروش اومد.
پیرزن گفت: – حاجی، این مشروطه که میگی، چیه دقیقاً؟
حاجی که دلش پر بود، گفت: – یعنی قانون جدید.
پیرزن که فکر میکرد داره دربارهی نوشیدنی حرف میزنه، گفت: – یعنی مثل دلستر؟
حاجی با اخم گفت: – نه، یعنی از این به بعد دخترای جوون رو میدن به پیرمردا و پیرزنها نصیب پسرای جوون میشن.
دختر پیرزن گفت: – این به چه درد میخوره؟
پیرزن گفت: – خفه شو! کارت به جایی رسیده به قانون مشروطه ایراد میکنی؟!
اون شب، حاجی بعد از دیدن برنامهی «دورهمی»، بچههاش رو جمع کرد و گفت: – من هرچی داشتم، تو راه مشروطه خرج کردم.
که ناگهان لیوانی از زیر کرسی پرتاب شد و خورد تو صورت یکی از پسرها.
همون پسر قهر کرد، سوار اسنپ شد و مستقیم رفت باکو. اونجا با دختر جادوشدهی حاکم باکو ازدواج کرد. چون طبق افسانهی خزر، هرکی بتونه دختر جادوشده رو ببوسه، یه زندگی پر از قسط و وام شروع میکنه.
فردای عروسی، یه پیام از روبیکا رسید: – پسرم، چیزی از مال دنیا ندارم، ولی یه گنج تو چهارراه کوکاکولا پنهان کردم. برو شخم بزن!
پسرش رفت، شخم زد، هیچی نبود. فقط کوکاکولا خورد و گفت: – شاید انقدر بخورم، خیابون به اسمم شه!
بعد بچهدار شد. اسم پسرش رو گذاشت کاوه.
پرسیدن: – چرا کاوه؟
گفت: – چون قراره با اسفندیار بجنگه.
– ولی اون که رستم بود!
– خب حالا! فرقش چیه؟ همهشون عضلهای بودن.
کاوه از بچگی سنگدوست بود. تو هفتسنگ، بهجای سنگ، کلهی بچهها رو پرت میکرد. همیشه کتاب دستش بود، ولی کسی جرات نمیکرد بپرسه «سواد داری یا نه؟» چون کاوه همیشه یه سنگی تو دستش داشت و نگاهش هم حالت «بپر، بپر» داشت.
یه روز جمعه بلند شد بره مدرسه.
مادرش گفت: – کاوه، امروز جمعهست.
گفت: – من دیشب مجید قناد دیدم. باید برم علم بیاموزم!
تو مدرسه، به دختر همکلاسیاش پیشنهاد داد برن سفیدبرفی رو نجات بدن.
دختره با نیشخند گفت: – برو ریاضی رو نجات بده، اول!
کاوه بهخاطر همین، تصمیم گرفت با ساواک مبارزه کنه. اعلامیهها رو با کبوتر پخش میکرد.
ساواک گفت: – ما بیخیال، ولی این کفترها چه گناهی کردن؟! نوار کاست رو چرا میبندی به پای اون بیچارهها؟
کبوترها هم گفتند: – شانس آوردیم ویدیو اختراع نشده!
پدرش هم بهخاطر شکایت کفتربازها، یه تپسی گرفت و فرستادش مشهد.
یک سال بعد برگشت تهران. ساواک گفت: – خواهشاً دیگه از خدمات پرندهای استفاده نکن!
کاوه گفت باشه، رفت سنگر ساخت.
روزی یه تانک بهش نزدیک شد. دلسترش رو که میخواست بخوره، پرت کرد طرفش. تانک آتیش گرفت. گفت: – ایول! دلستر انفجاری!
راننده تانک از داخل فریاد زد: – خفه شو! با کوکتل مولوتوف منو زدی، دلستر چیه؟ برو پماد سوختگی بیار!
بعدها رفت سربازی. روز اول با شلوارک گلگلی و چکمه لاستیکی وارد پادگان شد. فرمانده گفت: – بیل چرا آوردی؟ اینجا زمین کشاورزی نیست!
گفت: – مگه اینجا پادگان شلوارکپوشان نیست؟
فرستادنش کردستان. اونجا هم با سنگ، دشمن زد. آخر فرمانده گفت: – بفرستینش مرخصی.
وقتی برگشت، دید همه از دستش فرار کردن. تا خرمشهر رفت.
فرمانده گفت: – ما به عراق پناهنده شدیم که از سنگهای تو در امان باشیم!
همه سرشون باندپیچی شده.
کاوه گفت: – استتار کردین؟
فرمانده: – نه، همه از دست تو کلهشون شکسته!
رفت کنکور بده. مسئول کارت ورود، تف میزد رو کارتا و میشمرد. چندشش شد، سنگ برداشت بزنه تو سر مسئول که دوستش، وحید، دستشو گرفت: – ولش کن، بیا یه شرکت عروسی بزنیم!
کاوه اما یه روز برای عروسی، بهجای دوربین، آرپیجی آورد. بعد گفت: – وحید، بیا یه پیج سنگشناسی بزنیم!
وحید گفت: – فعلاً اینستا اختراع نشده. بریم چاپ کنیم.
کتاب « راهنمای تبلیغات سنگ» چاپ شد.
بعد از مدتی، کاوه رفت فرودگاه دنبال برادرش. اونجا، خواهرِ دوست برادرش رو دید. عاشق شد. خیلی خیلی عاشق شد. هر روز جلوی خونه دختره با اسکوتر تکچرخ میزد، اونقدر که برادر دختره گفت: – من از صدام کمتر از این پسره میترسم! دختر رو بدین بهش، شاید درست شه!
و کاوه داماد شد.
یه شب خانمش با «منطق» و «مهربونی» و «نوازش»!!!؟؟؟؟، باعث شد کاوه فردا با سر و صورت زخمی و دست شکسته، از راه سنگزنی بیاد بیرون و بره تو فاز کتاب چاپ کردن.
با وحید شرکت «روژان» رو ادامه داد. نمایشگاه سنگ گذاشتن، ولی دید همه سنگهای کوپ آوردن. شاکی شد: – این چه وضعشه؟ من میرم همون عروسی لعنتی که…
قبل از اینکه جملهش تموم شه، خانمش با دمپایی زد تو سرش. گفت: – برید نمایشگاه بینالمللی بزنید.
از نمایشگاه برگشته بودن دفتر که وحید گفت: – اینو بخون: WDMA
کاوه هر کاری کرد، نتونست بخونه. گفت: – من میرم آلمان!
رفت آلمان، نمایشگاه برگزار کرد. برگشت دید نمایشگاه رو ازش گرفتن و بجاش آبنبات قندی هم ندادن! قهر کرد، رفت شمال، نشست و شروع کرد به نوشتن کتاب.
خانمش خیلی حمایتش کرد. یکی از جعفریانهای خیلی حسین گفت: – بیا تو یه سال برامون ۲۰ جلد تاریخ بنویس.
کاوه گفت: – مگه نامه ی اداریه که تو یه سال 20 جلد ؟ می ریم جلو ببینیم چندتا می شه ولی فقط پولکی و گز کم بدین، قند خونم رفته بالا!
شروع کرد مصاحبه کردن، ولی انقدر شیرینی خورد که بستری شد.
یه روز یکی بهش گفت: – چرا تاریخهات اینجوریه؟
کاوه هم بلند شد رفت صدا و سیما گفت: – من فقط نویسندهام! همه حواشی فیلمهای «گاندو » ، «به خاطر یک قرص نان» و « دربارهی الی» و غیره… تقصیر من نیست!
از اونجا برگشت و خودش، خودش رو ممنوعالقلم کرد و مجبور شد دیگه ننویسه و فقط شفاهی بگه.
چند تا از بزرگان، متوسطها و کوچکهای سنگی ناراحت شدند که چرا تاریخ آنها را ننوشته.
کاوه جواب داد: – مخلصیم هزار تا.
اینجا همه فهمیدند چرا کاوه میگه هزار سالهست، چون فقط عدد هزار رو بلد هست و بس!
از آن طرف، دهخدا با گریه پیام داد که اون ضربالمثل «گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل» را از لغتنامه حذف کنند، چون کاوه از فضل پدرش فاضل شد!
قصهی ما به سر رسید و اینگونه بود که کاوه، قهرمان ملی تاریخ شفاهی، به افسانهای بدل شد که وقتی بچهها شیشه میشکونن، مادرشون دعوا می کنه و میگه:
»اگه سنگ بندازی، یه روز میشی مثل کاوه « !
پایان… یا شاید هم نه.
چون در شماره های بعدی تازه با سنگ و معماری کار داریم، هزارتا.
نوشته : فرید چراغی


