صفحه اصلی > گوناگون : تاریخ شفاهی صنعت سنگ ایران

تاریخ شفاهی صنعت سنگ ایران

صنعت سنگ ایران، با رگه های سخت و خشن کوه ها گره خورده است، رگه هایی که نه تنها سنگ از آنها استخراج می شود، بلکه رنج ها و پشتکار مردانی را در خود دارد که سال ها در سکوتِ دامنه های کوه، با تیشه و دینامیت و باروت، با خاک و سنگ جنگیدند تا سنگ را از دل زمین بیرون بکشند. تاریخ این صنعت، تنها در آمار تولید و صادرات خلاصه نمی شود، بلکه در دست های پینه بسته، در چهره های آفتاب سوخته و در خاطرات کسانی زنده است که عمری را در زیر آفتاب سوزان معادن و در سختی کار در کارگاه های سنگبری گذرانده اند.

در طول بیش از سه دهه فعالیت فرهنگی و تخصصی در عرصه صنعت سنگ ساختمانی ایران، همواره یکی از دغدغه‌های اصلی و همیشگی من، فقدان تاریخ مدون، جامع و مستند این صنعت مهم و استراتژیک بوده است. این کمبود به‌ویژه زمانی برایم آشکارتر شد که در مقام مسئولیت‌های اجرایی مختلف، شاهد نقش محوری این صنعت در توسعه ملی و در عین حال نبود منابع معتبر برای شناخت سیر تحولات آن بودم.

پس از کنار گذاشتن مسئولیت‌های اجرایی در شرکت روشان‌روز و آزاد شدن بخشی از زمانم، فرصت و مجال بیشتری برای پیگیری جدی‌تر این دغدغه ذهنی پیدا کردم. در این مسیر، پروژه بلندمدت “تاریخ شفاهی صنعت سنگ ایران” را با جدیت و برنامه‌ریزی دقیق‌تری دنبال کردم که خوشبختانه با استقبال جامعه سنگ نیز مواجه شد.

تاریخ شفاهی، به عنوان یکی از روشهای پژوهشی در مطالعات تاریخی، به بازشناسی و ثبت رویدادهای تاریخی از طریق دیدگاهها، خاطرات و تجربیات مستقیم شاهدان عینی و فعالان آن عرصه می پردازد. ویژگی متمایز این روش، ماهیت گفتاری و شفاهی محتوای آن است که حتی پس از مکتوب شدن نیز هویت گفتگومحور خود را حفظ می کند. این فرآیند بر پایه ی تعامل دوسویه بین دو نقش “مصاحبه گر” و “راوی” استوار است که در فضایی رودررو به خلق روایت تاریخی می پردازند.

تاریخ شفاهی به عنوان یکی از اصیل‌ترین روش‌های ثبت وقایع تاریخی، دارای ویژگی‌های منحصر به فردی است که آن را از دیگر شیوه‌های تاریخ‌نگاری متمایز می‌سازد. در این روش، تاریخ نه از لابه‌لای اسناد خشک رسمی، بلکه از زبان بازیگران و شاهدان عینی رویدادها نقل می‌شود. این رویکرد، تاریخ را از انحصار نخبگان خارج کرده و به مردم عادی بازمی‌گرداند.

این روش به جای تکیه بر اسناد مکتوب، بر حافظه‌ی شفاهی افراد متکی است و امکان ثبت جنبه‌های عاطفی، فرهنگی و اجتماعی رویدادها را فراهم می‌آورد. چالش هایی نیز در این میان مطرح است . چالش هایی مانند ذهنی‌بودن خاطرات و امکان تحریف ناخواسته یا محدودیت‌های حافظه انسانی و گرانی و زمان‌بر بودن فرآیند ثبت و نگارش. در پروژه “تاریخ شفاهی صنعت سنگ ایران”، کوشیده‌ام با رعایت اصول علمی این روش، هم روایت‌های شخصی را حفظ کنم و هم به تصویری جامع از تحولات این صنعت دست یابم. این کار نیازمند ایجاد تعادل ظریف بین صداقت روایت‌های شخصی و اعتبارسنجی تاریخی بوده است.

بیستم فروردین 1404 - گفتگو با رضا حاجی حیدری در سده اصفهان
بخشی از جلد پنجم مجموعه کتب " تاریخ شفاهی صنعت سنگ ایران " ، زندگینامه رضا حاجی حیدری ، مدیرعامل سابق شرکت سهامی تجهیز معادن سینه کارداران لاشتر - نوشته کاوه فاضل بسطامی

تا یکسال بعد در سال 1336 و درچهارده ‌سالگی، همچون سایه، پای پدر در کشتزارها و باغ کار می‌کردم. آن روزها، محمدعلی، یکی از برادرانم، به سنگ‌تراشی روی آورده بود و حسین، برادر دیگرم، در کوه‌های آتشگاه مشغول کوهبری شده بود. کم ‌کم به این فکر افتادم که کشاورزی با همهی زحمتش، سود چندانی ندارد.

شوهر خواهرم، محمدصادق مسجدی، در سده کشاورزی میکرد. زمینی از خود نداشت و به صورت اجاره ای یا همان نصفه کاری روی زمین های دیگران کار می کرد. در این روش، محصول به دو نیم تقسیم می شد: نصف برای صاحب زمین و نصف برای خودش. اما پس از مدتی فهمید این کار سود چندانی ندارد، چون هم زحمت زیاد بود و هم درآمدش ناچیز. برای همین، به تهران مهاجرت کرد و کم کم وارد کار سنگتراشی شد. 

تهران برای او فرصت های تازه ای آفرید. سنگتراشی اگرچه سخت بود، اما درآمدش بهتر از کشاورزی روی زمین های اجاره ای بود. کم کم در این کار مهارت پیدا کرد و توانست زندگی اش را سر و سامان بدهد.

تصمیم گرفتم به تهران بروم و در کنار شوهرخواهرم که در شوش سنگتراشی می کرد، کار کنم.

میدان شوش تهران در آن سالها فضایی کاملاً متفاوت داشت – گستره ای خاکی با کارگاه های موقت سنگتراشی که در هوای آزاد برپا شده بود. سنگتراش ها از سحرگاه تا غروب آفتاب مشغول کار بودند، در حالی که گرد سفید سنگ مانند ابری روی لباس ها و موهایشان نشسته بود. هر استادکار با چند شاگرد در گوشه ای از میدان مستقر می شد و با ابزار ساده ای مثل تیشه، چکش و قلم فلزی، سنگهای خام را به سنگ هایی برای استفاده ی ساختمانی تبدیل می کرد.

سنگهای خام با قاطر و گاری از معادن اطراف مثل بی بی شهربانو یا مروه قم  به میدان می رسید و در گوشه کارگاه ها انبار می شد. صدای یکنواخت چکش ها فضای میدان را پر کرده بود. دور تا دور این کارگاه های خودجوش، دستفروش ها بساط پهن کرده بودند؛ یکی با سماور زغالی چای می فروخت، دیگری نان سنگک و پنیر می آورد، و تعمیرکاران سیار مدام در حال تیز کردن ابزار سنگتراش ها بودند.

کار در این شرایط سخت و طاقت فرسا بود. کارگران بدون هیچ محافظی در میان ابرهای گرد و غبار سنگ کار می کردند. دستمزدها روزمزدی و ناچیز بود، و با رسیدن زمستان و سردی هوا، کار تقریباً تعطیل می شد. با این حال، میدان شوش در آن زمان مرکز اصلی سنگتراشی تهران بود و هر کسی در این حرفه کار می کرد، ناگزیر راهش به این میدان خاکی می افتاد.

 بیش از دو ماه نماندم. میان کارگرها احساس غربت می کردم. شبها هم مجبور بودم به اتاق اجاره ای کوچک خواهرم بروم که برایم چندان مناسب نبود. هوای تهران هم با روحیه ام سازگار نبود؛ پایین میدان شوش پر از زباله، آلودگی و پشه بود. من که به هوای پاک و فضای باز طبیعت عادت داشتم، تحمل آن فضا برایم سخت بود. به همین خاطر، خیلی زود راهی زادگاهم شدم. تهران آن روزها با همه فرصتهایش، برای من جای ماندنی نبود.

بازگشتم به سده با کلی سوال بی جواب در ذهنم. از یک طرف دل در گرو طبیعت داشتم و می دانستم کشاورزی چقدر مهم است، اما از طرف دیگر حوصلهی کار در زمین های کشاورزی را نداشتم. مثل خیلی از همسن وسال هایم، دل به کار دیگری بسته بودم – هر کاری غیر از شخم زدن زمین و زیر آفتاب سوزان عرق ریختن.

در آن سن وسال که هنوز بوی نوجوانی از تنمان نپریده بود، حرف از ساختن آینده بیشتر شبیه جوک بود تا یک دغدغه واقعی. اصلاً چه کسی  در چهارده سالگی به فکر فرداست؟ نه من چنین فکری می کردم، نه هیچکس دیگر در روستا. اما یک چیزی در وجودم بود که می گفت:”باید بروی و کاری بکنی، هر کاری غیر از این!”

حتی نمی دانستم دقیقاً دنبال چه می گردم. فقط می دانستم که نمی توانم مثل پدر و پدربزرگم تا آخر عمر روی همان زمین ها کار کنم. شاید اگر کسی آن موقع از من می پرسید “پس چی میخوای بشی؟” جوابی نداشتم. فقط یک حس مبهم بود ته دلم که می گفت باید راهی پیدا کنم، راهی غیر از کشاورزی .

روزها می گذشت و من همچنان سرگردان، بدون هیچ برنامه و نقشه ای برای فردا. بعضی وقت ها به این فکر می کردم که مگر راه دیگری هم هست؟ مگر می شود آدمی مثل من، از دهی مثل سده، کاری پیدا کند که نه کشاورزی باشد، نه اینهمه از خانه دور؟ اما جوابی نبود. فقط می دانستم که باید می رفتم و چیزی را امتحان می کردم، هرچند نمی دانستم آن چیز چیست.

چهارده سالگی بود و ذهنم آکنده از آرزوهای دور و دراز. برادرانم راهی روشن پیش پای خود داشتند – هر دو به دنیای سنگ پناه برده بودند؛ یکی با قلم و چکش سنگتراشی می کرد و دیگری با زحمت کوه را می تراشید. اما من جای دیگری بودم. بوی خاک تازه، نسیمی که در شاخسار درختان می پیچید و آهنگ زندگی در مزرعه لذتبخش بود. گویی رگهایم با طبیعت هم آواز بود، حسی که نه فقط در آن سالها، بلکه تا همیشه در وجودم زنده ماند. با این حال، چیزی در درونم فریاد می زد که باید از حصارهای آشنا فراتر بروم، باید طعم ناشناخته ها را بچشم و در دنیایی تازه نفس بکشم.

سرانجام تصمیم گرفتم راه برادرانم را ادامه دهم و پیش حسین بروم و راه کوهبری را در پیش بگیرم.. پدر سعی کرد مرا منصرف کند، اصرار داشت بمانم، اما گوشم به هیچ حرفی بدهکار نبود. از همان سن نوجوانی، پا به دنیای خشن و پرخطر کوهبری و معدنکاری گذاشتم. کوه‌های آتشگاه، با آن سنگ‌های سخت و راه‌های پرپیچ‌وخم، اولین جایی بود که تجربه‌های تلخ و شیرین این کار را در آنجا کسب کردم. 

آن روزها، کوهبری نه یک شغل، که تنها راه بقا برای بسیاری از خانواده‌های کم‌بضاعت بود. هر ضربهی کلنگ به سنگ، هم خستگی به همراه داشت، هم امید به روزی بهتر.  اگرچه این کار سخت‌تر از کشاورزی بود، اما دستمزدش کمی بیشتر بود و همین، انگیزه‌ای می‌شد برای ادامه دادن. 

حسین چند سالی بود که در معدن آتشگاه مشغول کوهبری بود، با تعطیلی معدن آتشگاه، او هم مثل بقیه کارگران کوله بارش را بست و راهی لاشتر شد. حالا حدود دو سالی می شد که در این معدن جدید برای خودش سینه کار باز کرده بود.

هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، با تیشه و کلنگ و بیل راهی معدن می شد. کار در لاشتر سخت تر از آتشگاه بود – سنگها سفت تر، راه طولانی تر و درآمد هم که همیشه ناچیز بود. اما حسین یاد گرفته بود چطور با این سنگ های سرسخت کنار بیاید. انگار بین او و کوه نوعی زورآزمایی همیشگی جریان داشت؛ بعضی روزها کوه برنده می شد و تیشه ها می شکستند، بعضی روزها هم حسین از پس سنگهای سخت برمیآمد.

غروب ها که از معدن برمی گشت، پشتش از خم شدن های طولانی درد می کرد و دستهایش پینه بسته بود. اما در چشمانش همان نگاه مصمم اولیه بود؛ همان نگاهی که وقتی از آتشگاه به لاشتر آمده بود داشت. می دانست که این هم مثل همه کارهای دیگر، روزی تمام می شود، اما تا آن روز باید به جنگ با کوه ادامه می داد.

صبح زود بود که با حسین به سوی کوه به راه افتادیم. هوای سرد سحرگاهی در سینه می نشست، اما تبِ هیجان درونم را گرم نگه داشته بود. هر قدم که به کوه نزدیک تر می شدیم، صدای یکنواخت ضربه های چکش روی سنگ ها واضح تر به گوش می رسید – صدایی که بعدها مانند ضربان قلبم همیشه همراهم شد.

وقتی به معدن رسیدیم، آنجا، کوهی عظیم و سرسخت در برابر چشمانم قد برافراشته بود و مردانی خمیده بر روی سنگها، که با قلم و چکش و دیلم، بی وقفه ضربه می زدند. گرد و غبار سفیدِ سنگ، همه جا را پوشانده بود، حتی نفس کشیدن را سخت می کرد. سنگ ها را از دل کوه بیرون می کشیدند و آنها را به سنگ های رگی و پله تبدیل می کردند. شاید از بیرون، این صحنه چندان خوشایند به نظر نمی رسید—خستگی، عرق و مشقتِ بی پایان—اما نمی دانم چرا دیدن این منظره در دلم حسی عجیب برانگیخت. 

شاید این همان چیزی بود که در جستجویش بودم: رنجی که به جان می خریدی تا در برابر کوه سر فرود نیاوری. هر ضربه به سنگ، مانند مبارزه ای با طبیعت خشن بود و پیروزی در این نبرد نابرابر، مرا به وجد می آورد. در آن لحظه فهمیدم که مردانگی تنها در قدرت عضله ها نیست، بلکه در پایداری و اراده ای است که حتی در برابر سخت ترین سنگ ها هم خم نمی شود.

به عنوان تازه‌وارد، در ابتدا تنها مسئولیت جمع‌آوری ضایعات سنگ و خاکبرداری با بیل را بر عهده داشتم. اگرچه این کار ساده به نظر می‌رسید، اما می‌بایست از جایی آغاز می‌کردم.

به تدریج مرا به کارهای پیچیده‌تر گماشتند. آموزش حفر چال را آغاز کردم که مهارتی تخصصی محسوب می‌شد. این کار نیازمند دیلمی مخصوص بود که آهنگران سر آن را تیز کرده و با روش‌های خاص، آن را مقاوم می‌ساختند و به آن دیلم چال زنی می گفتند. فرآیند کار بدین صورت بود که ابتدا دیلم را بر روی سنگ قرار داده و ضربه ی محکمی می‌زدم و همزمان با ضربه ، چرخشی به دیلم می دادم. تا بیست سانت که پایین می‌رفت، خاک بالا می آمد. بعد دیگر خاک درنمی‌آمد، پس از آن، از ابزاری به نام “قاشق” استفاده می‌کردم.

قاشق در واقع میله ی بلندی بود که انتهای آن را بشکل قاشق درآورده بودند. با افزودن مقدار کمی آب به چال و ضربات مکرر، خاک به حالت گلی درمی‌آمد . سپس گل را با همان دیلم و قاشق از چال خارج می‌کردیم. این فرآیند بارها تکرار می‌شد تا چال به عمق مطلوب – معمولاً بین یک تا دو متر – می‌رسید.

در مرحله نهایی، پس از خشک کردن باقی‌مانده ی گل، مواد منفجره را در چال جایگذاری می‌کردیم. پس از پوشاندن سطح آن، عمل انفجار انجام می‌گرفت و سنگ‌هایی که ساعت‌ها برای استخراجشان تلاش کرده بودیم، سرانجام از هم می‌پاشیدند.

روز اول، دستانم تاول زد و کمرم از درد خم شد. اما عجیب بود؛ هر چه بیشتر درد می کشیدم، احساس رضایت درونم عمیق تر می شد. گویی هر ضربه ای که به سنگ می زدم، مرا از آن پسرک نوجوان دورتر می کرد. غروب که می شد، با وجود خستگی مفرط، وقتی به کوهی نگاه می کردم که ذره ای از آن را تراشیده بودم، غروری بی سابقه وجودم را پر می کرد.

کوه نه فقط سنگ، که مرا هم می تراشید. با هر روز کار سخت، لایه های ناپخته وجودم کنار می رفت و مردی درونم شکل می گرفت که نمی خواست در برابر سختی ها سر خم کند. شب های اول گاهی از درد نمی توانستم بخوابم، اما صبح دوباره با اشتیاق به سوی کوه برمی گشتم. اینجا، در میان ضربه های چکش و گرد و غبار سنگ، برای اولین بار معنای واقعی زندگی را می آموختم.آن سال‌های سخت در کوهستان، درس‌هایی از پشتکار و استقامت به من آموخت که تا پایان عمر همراهم ماند.

تصاویری قدیمی از سنگتراشی در معدن

در آن دوران که هنوز تجهیزات و ماشین‌آلات پیشرفته وجود نداشت، استخراج سنگ تنها با نیروی بازو و ابزارهای ساده دستی انجام می‌شد. مردان کوهستان با چکش و دیلم و قلم، رو در روی صخره‌های سخت می‌ایستادند و با عرق جبین و تاول‌های دستانشان، سنگ را از دل کوه جدا می‌کردند. این کار طاقت‌فرسا، نه دانش فنی پیچیده‌ای می‌خواست و نه دستگاه‌های مدرن، فقط نیازمند بازوانی پولادین و اراده‌ای آهنین بود. هر ضربه‌ای که به سنگ زده می‌شد، حکایت از صبر و استقامت مردانی داشت که در سخت‌ترین شرایط هم تسلیم نمی‌شدند. گرمای سوزان تابستان و سرمای کشنده زمستان، هیچ‌کدام نمی‌توانست آنها را از پای درآورد. اینجا بود که مرد واقعی از ناتوان تمیز داده می‌شد؛ در میان آتش کار و گرد و غبار سنگ، جایی که هر روزش آزمونی بود برای سنجش مردانگی.

مقالات مرتبط

تاریخ شفاهی با طعم سنگ همراه با دلستر انفجاری

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.من موندم که اگه…

اکتبر 21, 2025

وقتی بحران می رسد ، استراتژی جا می ماند ؟

حکایت تصمیم گیری بدون تفکر استراتژیک وقتی از من خواسته شد مقاله…

اکتبر 21, 2025

سفری از کوه تا آغوش هنر

سلیمان گفت چیز تازه ای بر زمین نیست همانگونه که افلاطون نیز…

اکتبر 21, 2025